داشتم نفس نفس میزدم از دویدن برای رسیدن به اتوبوس یک احساسی از یک جایی نزدیک به سمت راست مغزم داشت میگفت یکی دارد نگاهت میکند! خیلی واضح بخوام منظورش رو بگم، میشد این: زشته! آدم که برای رسیدن به اتوبوس نمی دوه» به نظر خیلی ها این طرف از مغزم داشت راست می گفت اما طرف دیگر مغز قضیه رنگ و لعاب دیگری داشت برای خودش یک محاسبه ی دو دو تا چهارتایی در جریان بود از یک طرف زمان انتظار تا رسیدن اتوبوس بعد را محاسبه میکرد و میبرد تو قالب مدیریت زمان و میدید که جور در نمیاد! از آن طرف نیم نگاهی به بنزین ۳ هزارتومانی داشت و این یکی اصلا جور در نمی آمد از طرف دیگر به صفحات باقی مانده از کتابی که با خودش (که همان خودم هستم( نگاهی می انداخت و میگفت، قرار قرار است و مرد زیر قولش نمی زند! خلاصه نبردی بود در حد جنگ های ناپلئونی بین جناح چپ و راست مغزم هر چند آخر کار منطقم برا احساسم بدجوری چربید اما جرقه شد برای نوشتن چند خط در این مورد

راستی چرا ما این جوری هستیم؟

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها